بالاخره از سفر آمدی سفرت آنقدر طولانی شد که صبر مادر نیز لبریز شد و خودش برای پیدا کردند به سویت شتافت. پدر با قدی خمیده و صورتی نحیف و چروکیده روز و شب را در انتظار دیدنت ثانیه شماری می کرد. یادم می آید وقتی به سفر رفتی کودکی بیش نبودم هیچ از این سفر رفتن های تو نمی فهمیدم تنها در فکر این بودم که هر سفر با خود سوغاتی دارد و من هر بار در رویای کودکانه خویش چشم انتظار این بودم که تو از سفر برگردی و برایم سوغاتی بیاوری. تو در این سفرها هیچ با خودت نمی بردی جزء قرآن کوچک و تمثال رهبر می گفتی هرچه آدم سبکتر باشد بهتر می تواند پرواز کند. تو از ماهی شدن در این سفرها برایم می گفتی از اینکه چگونه می تونی ادای یک ماهی را در بیاوری و در دل رودخانه پرآب شنا کنی. با اینکه کودک بودم ولی همیشه در بین هم سن و سالانم از تو تعریف می کردم و آنان را متعجب و شگفت زده می کردم که برادر من ماهی بزرگی است در دل رودخانه من کودک بودم و هیچ نمی فهمیدم از ماهی شدن و از پرواز مگر ماهی هم پرواز می کند. شبها که می خوابیدم به آسمان نگاه می کردم ابرها را شبیه تنگ بزرگی می دیدم و تو را چون ماهی بزرگی که در دل آن شنا می کردی. آخرین بار که به سفر رفتی را بیاد دارم خوشحال بودم که دوباره به سفر می روی و برایم سوغاتی می آوری. وقتی از چارچوب خانه بیرون می رفتی قد بلندی داشتی در دنیای کودکانه خودم برایت دعا خواندم از زنان و دختران اطرافم شنیده بودم پشت سر مسافر چهار قل بخوانید و من سوره کوچکی را که از قرآن می دانستم برایت خواندم. مادر با ظرف اسفند و کاسه آب به بدرقه ات آمده بود پدر قرآن بر سر دست گرفته و فرشته های دعا را بدرقه راهت نمود. شاید پدر و مادر هر دو می دانستند که این دیدار آخرشان با توست. ولی نمی خواستند آنرا باور کنند. ولی من کودکی بیش نبودم و غرق در رویاهای کودکانه خود وقتی دیدم مادر گریه کرد گفتم یونس مگر کجا می روی و تو در جوابم در گوشم زمزمه کردی «خواهر کوچکم میروم تا تو بمانی. تو مادرم و تمام زنان دیارم با عزت نفس و سربلند باقی بمانید میروم از دل آبهای بزرگ پرواز کنم تا سرزمینم حجمی پیدا کند به وسعت تمام آبها و خشکیهای دنیا، میروم تا بمانم.» کودک بودم و این حرفها برایم نامفهوم و سنگین بود. رفتن؛ ماندن- ماهی شدن؛ پرواز همه اینها برایم ثقیل بودند. تو رفتی و تا سالیان سال برنگشتی سفرت آنقدر طولانی شد که نیامدنت را دیگر باور کرده بودم. تنها دلخوشیم خوابهایی شده بود که در این مدت از تو میدیم آخرین بار که به خوابم آمدی دستت را گرفتم و گفتم یونس از پیشم نرو و تو با چشمانی که از شادی می درخشید گفتی اینبار آمده ام که برای همیشه پیشت بمانم. باورش برایم سخت بود ولی بعد از چند روزی که گذشت خبر آمد که برادرت برگشته. خودم را آماده کرده بودم برای دیدن قد رعنا و رشیدت برای دیدن زلف سیاهت که همیشه در پیشانی می ریختی. برای بوسیدن و بوئیدنت. آمدم تا یونسی را که همیشه در خواب می دیدم ببینم ولی وقتی به استقبالت آمدم تو را نشناختم چون طفلی معصوم آرام در آغوش خدا خوابیده بودی دلم نیامد با حرفها و لالایی های دنیایی تو را از این خواب خدایی بیدار کنم. فقط نگاهت می کردم چون جلوه ای شده بودی از نور خدا. من خدا را در صورت معصومانه تو دیدم. عزیزم جسم دنیاییت دگرگون شده بود و کوچک ولی روحت آنقدر بزرگ شده بود که باز هم من نتوانستم عظمت و بزرگی آنرا درک کنم مثل همان حرفهایت که موقع رفتن برایم زدی و با عقل و خرد کودکانه ام درکش نکردم وقتی جسمت را دیدم فهمیدم روحت آنقدر بزرگ بوده که دشمن به خیال خودش می خواسته آن را با بستن دستهایت به بند بکشد ولی او نمی دانست که این ریسمان تو را تا قله های هفت آسمان تا عرش خدا- تا خود خدا بالا کشیده بود. تو برایم علی اکبر شده بودی سربندی که برایم به ارمغان آوردی مرا به یاد زینب انداخت. آنجایی که قدش خمیده گشت از مصیبت فرزند برادرش. تازه اینجا بود که معنی روضه های علی اکبر را درک کردم و جگرم بیشتر سوخت. برادرم چشم انتظاریهای این چندساله به یک طرف و دیدن پیکر ستم دیده و زجر کشیده ات به یک طرف. از هجرانت زخمی بدل داشتم ولی وقتی آمدی و از رنجهای سفرت برایم گفتی بر زخم دلم نمک پاشیدند آنچنان که تا ابد خواهم سوخت. عزیزکم وقتی آمدی بیشتر فهمیدم چشم انتظاری یعنی چه- فهمیدم قلب سوزان مادرم یعنی چه- فهمیدم غلیان احساس پدر در دیدن قامت رعنای فرزند رشید یعنی چه- فهمیدم کربلا یعنی چه- حسین (ع) و علی اکبر و زینب یعنی چه برادرم تو آمدی ولی جان من از تن رفت برادرم با اینکه دیر آمدی ولی به موقع آمدی. غرق شدنم را در این دنیای وانفسا دیدی و غیرت و مردانگیت باز اجازه نداد که خواهرت را تنها بگذاری. مرحبا به غیرتت و مردانگیت برادرم از من تا خدا فاصله بسیار است ولی تو به خدا رسیدی. سلام مرا به خدا و نور خدا در عرش الهی برسان.