محمد عبداللهی - ازدواج چیز خیلی خیلی خوبی است. چند سال!! پیش، که به همراه پدرمان رفته بودیم مسجد، پیشنماز مسجد گفت: «اگر کسی بتواند ازدواج کند، نصف دینش کامل شده است.» البته ایشان تکلیف نصف دیگر را روشن نکردند و ما فکر میکنیم که اصلاً همین نصف دین مهم است و باقیاش را کاری نداریم. پدر ما نیز میگوید: ازدواج چیز خیلی خوبی است و به همین دليل هم با مادرمان ازدواج کرده، و حتی چند روز پیش میگفت كه میخواهد دوباره ازدواج کند. شاید میخواهد آن نصفة باقیماندة دینش را کامل کند! ولی مادرمان هر وقت میشنود که پدرمان قصد دارد آن نصفة دینش را هم کامل کند، گریه میکند و میگوید که:«اگر ازدواج کنی، من از تو طلاقم را میگیرم.» من فکر میکنم که اگر دین کسی کامل شود، شاید موضوع مسألهدار شود و مثل برداشتن مداد بغلدستی است، که گرچه آدم صاحب یک مداد اضافه میشود، امّا ممکن است از مدرسه اخراج شود. یا شاید هم مادر ما آدم خیرخواهی نیست که جلوی پیشرفت پدرمان را میگیرد، حتی مادرمان چشم دیدن پیشرفت ما را هم ندارد. همین هفتة پیش که به او گفتم کبری، دختر همسایةروبه رویی را برایم بگیرد، کلی سرم داد کشید و گفت: «بذار سرت از تخم بیرون بیاید، بعد بیا به من این حرفها را بزن»، و من را یک روز در اتاقم زندانی کرد. من تصور میکنم که مادرم حتی از این که انسانها تخم نمیگذارند هم خبر ندارد، چه برسد به فواید ازدواج! امّا گويي پدربزرگم كاملاً از این فواید مطلع بوده است؛ چراکه او سه تا زن داشته و با یک حساب سر انگشتی میتوان پی بُرد دین او که کامل شده هیچ، حتی یك نصفه هم اضافه داشته است و صد البته میتوانسته آن نصفه را به یکی که قادر نيست دینش را کامل کند بدهد، یا شاید هم آدم آیندهنگری بوده و به این که ممکن است یک روز یکی از زنهایش طلاق بگیرد هم فکر کرده است.
کاملشدن دین به این سادگیها هم که میگویند نیست، چراکه وقتی کسی قصد ازدواج میکند باید اول خواستگار شود. خواستگار یعنی کسی که میخواهد برود با کسی ازدواج کند و برای این کار، نخست باید گل و شیرینی بخرد و همراه با پدر و مادرش برود به خواستگاری یک دختر خانم. البته باید بگویم که فقط پسرها خواستگار میشوند،ولي مادرم میگفت كه گُلی، دختر اکبرآقا رفته است خواستگاری یک پسر، که خیلی هم کار ضایعی انجام داده است. شاید دخترها حق ندارند دینشان را کامل کنند و باید منتظر بمانند تا یک خواستگار بیاید و دینشان را کامل کند. ماجرا به همینجا ختم نمیشود و بعد از اینکه یک نفر "خواستگار" شد و رفت خانة یک دختر، باید کلّی زحمت کشیده، پول جمع کرده و خانه و ماشین داشته باشد. تازه اینها که چیزی نیست، پدرم میگفت كه باید یك عالمه سکه هم پشت قبالة آن دخترخانم بيندازد؛ حالا چرا آنها را با احترام به دختر نمیدهد و آن سکهها را میاندازد پشت قباله، که آن دختر برود و بردارد، من نمیدانم. طبق تحقیقات من،رسم است که باید تعداد سکهها بسيار زیاد باشد،حتي بیشتر از آنکه ما بلد باشيم بشماریم و يا در حساب و كتاب بگنجد،و البته جای نگرانی نیست؛ چونکه روايت داريم:«اي بابا! حالا کی داده است و کی گرفته!» من نمیدانم اگر تا حالا کسی نداده و كسي هم نگرفته است، پس چرا این همه سرش جَرّ و بحث میکنند. حتی پسر عشرتخانم چون پول نداشت که سکّه بخرَد و بهاصطلاح آنها را بيندازد آن پشت كه گفتيم، رفته بود زندان تا شاید در آنجا بتواند کاری کند، و یا شاید از آنجا سکّه بخرد. البته او سخت در اشتباه بود؛ چراکه بعد از مدتي اقامت در زندان، نه تنها سکهای نخرید، بلکه معتاد هم شد و الآن هی به خودش آمپولهاي باريك میزند، اما طفلي حالش خوب نمیشود.
نتیجه گیری: ما از این انشاء نتیجه میگیریم که اگر کسی بخواهد دینش را کامل کند، زنش از او طلاق میگیرد و گریه میکند، و اصلاً ازدواج کار سختی است و خواستگار باید پول زیادی داشته باشد و اگر چنين نباشد، باید برود زندان و هی به خودش سوزن بزند تا خوب شود. اگر هم موضوع خواستگاری را با مادرش در میان بگذارد، او را زندانی میکنند تا سرش کاملاً از تخم بیرون بیاید. پس ما نتیجه میگیریم که آدم باید به همان دین نصفهاش قانع باشد و ازدواج نکند.