نمایشِ کُلاغها به نویسندگی و کارگردانی سعید محسنی، با نقشآفرینی محمد ترابی، قادر طباطبایی زواره و بهاره آقاداوود، از سوم تا 21 مردادماه هر شب راس ساعت 19 در مجتمع فرهنگی هنری فرشچیان روی صحنه میرود.
داستانِ نمایش آن است که دو مرد که تن و روانشان درست مینماید، دو کلاغِ کهنسال خریدهاند و پشت سر هم به نگاهبانی آنها میپردازند بدان امید که هرکه بیننده آمیزش دو کلاغ باشد در آن دم هر آرزویی که داشته باشد برآورده میشود. آنان از برای سنگینی کار، با آگهی، دختری را هم به کار میگیرند و دختر به خانهی آنها آمده و در پاسِ خود نگهبانیِ کلاغها را میدهد. دختر همگامِ کار کردن، گفتگوهایی با دو مرد میکند و در پایان ناگهان و بی اینکه بدانیم چرا مردها دختر را میکشند، و نمایشی که به خنده و هزل بود، ناگاه بزهکارانه و تراژیک می شود.
در این متن هیچ کدام از شخصیتها به درستی پرداخت نشدهاند. نمیدانیم این دو مرد به راستی کیستند؟ از کجا برخاستهاند و چه میخواهند؟ چون اینها را نمیدانیم چندان تفاوتی نمیکند اگر جابهجایشان کنیم. شخصیتِ دختر هم که در میانهی کار افزوده میشود بهتر از آنان نیست. از سوی دیگر ایدهی ساده ولی کمپرداختِ نوشته، آن را به سوی رخدادها و روایتهای پرکششی راه نمیبرد، ریتمِ آن بسیار کند و خستگیآور است، و تنها گاهی شوخیهای دو مرد، بیننده را میخنداند و گفتگوهای کشدار و طاقتفرسا را که نمیتواند جای کمبود کنش را بگیرد، تاب آوردنی میکند. بسیاری از بارِ کششِ نمایش بر دوش دو بازیگرِ مرد و خلاقیتهای آنان در پرداختِ گفتگوها است ولی این خنده هم گاه به سوی لودگی و هزل میرود. این دو شخصیتِ بیهودهوارِ، هیچ هدفی را دنبال نمیکنند، نه بی کم و کاست خندهآور و لودهاند، نه در رخساری واقعگرایانه فرودست و توسریخور، که بشود خوانشی اجتماعی از نمایش داشت و نه حتی عبث نما.
اگرچه داستانِ کلاغ و نگاهِ اسطورهای به آن بسیار میتواند پرکشش باشد و در ادبیاتِ ایران و جهان هم نمونههای بسیار دارد، مانند مجموعه اشعارِ کلاغ از تدهیوز:
... سیاه است کرهی زمین، و یک بند انگشت پایینتر
تخممرغی از سیاهی
آنجا که خورشید و ماه طالعشان تعویض میشود
از تخم درآمدن یک کلاغ، رنگین کمان سیاهی است
مایل به سوی خلأ
بر فراز خلأ
اما در پرواز
(ترجمه محمد کلباسی)
ولی از آنجا که نویسنده اسطوره را نزیسته و برایش درونی نیست، تنها به اشارههایی به اسطوره بسنده کرده و آنها را در رخسارِ دادههای پشت سر هم، مانند برنامههای تلویزیونی به مجریگری شخصیتِ دختر برای بیننده «روخوانی» میکند و میگوید و پر میگوید بی آنکه هیچ گونه کارکردِ نمایشی یا داستانی از آنها بیرون کشد و دلیریِ آن را ندارد که اثر را به سوی سوررئالیسم یا فانتزی ببرد و اینگونه داستانهای اساطیری کلاغ را «دیداری» کند.
شاید از همین تهیدستیِ ایده و اندیشه است که شخصیتِ دختر پشتِ سرهم لباس دیگر میکند، بی آنکه هیچ بدانیم این همه به چه کار نوشته یا اجرا میآید؟ باید دانست در زمانِ کوتاهی که یک بازیگر روی صحنه است اگر به جایگاه «شخصیت» رسیده باشد، هیچ نیازی به دیگر ساختن لباس ندارد و با همان یک دست لباسِ معین که به ساختنِ شخصیتش هم یاری میرساند، میتواند اثری ژرف بر بیننده بگذارد. اگر ما در نمایشِ خود دگرگونی و تنوعِ بسنده را نداشته باشیم تنوعِ لباس هرگز جای آن را نمیگیرد.
گفتگوهای روشنفکرنمایانه ولی تهی از اندیشهی ژرفِ شخصیتِ دختر نیز هیچ کارکردِ نمایشی و داستانی به اثر نمیافزایند بلکه تاب آوردن آن را هم سخت تر میکنند. گفتگویی مانندِ آنکه دختر از جایگاهی بسیار بالا و با نگاهی عاقل اندر سفیه از مرد میخواهد تعریف خودش را از «آرزو» بگوید و میکوشد با او به تعریف مشترکی از «آرزو» برسد! یا آنجا که دختر با پافشاری بسیار برای بیننده میگوید که به کاری آمده که به هیچ دردی نمیخورد و این باشکوهترین کار دنیاست و پس از گفتنِ آن اشکی هم میفشاند. به راستی در اکنونِ ما، قرن 21 ام و سال 2019، اینگونه نشستن در جایگاهِ خردمندِ همه جهان و گرفتن رخِ معلم و مربی و به گونهای تکصدایی و اقتدارگرا مفهومی را به بیننده رساندن، زار نمیزند؟
کمابیش همهی رویدادهای نمایشی نما که میانِ شخصیتها چالش میسازند ناکارآمد هستند و نه روی داستان و نه بیننده تاثیری ندارند. مانندِ آنجا که دو شخصیت مرد با هم بگو مگو میکنند که دیگری حسودی کرده است بی آنکه هیچ دلیلی بیاورند و پس از آن هم این بگو مگو سراسر رها می شود، به دلایلِ بیهوده گاهی میرقصند و کار را به سوی لودگی میبرند و گاهی اشک میفشانند و مانندِ رمانسهای سانتی مانتال میشوند. در پایان نیز به گونهای ناگهانی دست به انتحاری بزرگ میزنند و بی هیچ دلیل دختر را میکشند شاید از این راهِ سیاه کردنِ پایان، کلیشهای و تلویزیونی بودنِ آن را بشکنند. ولی برای این پایان هیچ گونه زمینهچینی انجام نمیشود. از سوی دیگر جاگذاری رویدادِ قتل در طول نمایش درست انجام نشده و با رخ دادنش بیننده انتظار دارد که فصلی تازه هم به نمایش افزوده شود و اینکه این همه ناگهانی پس از قتل، نمایش به پایان رسد، ناباورانه است.
پس از این همه باید گفت که یک اثر هنریِ نیک، نه با ژستِ روشنفکری گرفتن، ولی به کار گرفتنِ کلیشهها و ناگهان گریختن از آنها، بلکه با زیستن و درونی کردنِ اندیشههای ژرف در خویشتن فراهم میآید وگرنه کارِ ما داستان همان کلاغی است که میخواهد مانندِ کبک راه برود.