گاهی احساس پوچی میکنم و زندگی در این دنیا برایم بیمعنی میشود. گاهی احساس میکنم هیچ نفعی نه برای خودم دارم نه برای دیگران، فقط زندهام همین.
صبحها نماز میخوانم، دوش میگیرم و سر کار میروم و تمام طول روز ذهنم آشفته است مدام با خودم حرف میزنم. عصرها که برمیگردم دلخوشیام آب دادن به باغچه و جمعکردن برگها از کف حیاط است. گلدانها را هم آب میدهم و گاهی هم داستان میخوانم. خانه را نیز همیشه تمیز و مرتب نگه میدارم.
دلخوشی دیگرم خرید کتاب و هدیه برای برادرزادههایم هست. تنها موجودات دوستداشتنی زندگی من همین سه دختربچه هستند و بس. دوست دارم هر بار که میبینمشان هدیهای به آنها بدهم هدیههایی که هرگز در کودکی از هیچکس نگرفتم. سارا عاشق کتاب است و همیشه یک کتاب برایش میخرم ساحل هم اگرچه شعر دوست دارد و گاهی هم شعرهای کودکانه میگوید اما هدیههای مادی مثل لباس بیشتر دوست دارد. اما پرنیا فقط 4 سال دارد و عاشق بازی است همیشه یک پازل برایش میخرم و البته یک کتاب مناسب برای سنش و جالب اینجاست هر دو را به یک اندازه دوست دارد هم میخواهد کتاب برایش بخوانی هم پازل با او بازی کنی.
جمعه 9 مهر که به میدان نقشجهان رفتم تلاش کردم این بار هدیهای متفاوت برای هر سه بخرم برای سارا یک جعبه کوچک خاتم و برای ساحل یک قلمدان خاتم خریدم البته حالا که خوب فکر میکنم بهتر هست قلمدان را به سارا هدیه کنم و جعبه را به ساحل بدهم . برای پرنیا هم نتوانستم چیزی انتخاب کنم نمیدانم برای یک کودک 4 ساله صنایعدستی مفهومی دارد یا نه. دوست دارم این بار آنها را با صنایعدستی بهعنوان یک کار هنری و یک صنعت آشنا کنم. البته کتاب هم مثل همیشه میخرم.
قدم زدن، گاهی داستان خواندن و هر شب باغچه و گلدانها را آب دادن و خرید هدیه برای برادرزادههایم و البته گاهی عکاسی، اینها دلخوشیهای روزمره من است و شاید مابقی وقتم گفتنی نباشد . آیا این کارها ارزش بودن و ماندن دارد؟
خودم فکر میکنم بیهوده است بدهکاریهایم و قسطهایی که تمام نمیشود مرا شرمنده کرده است و احساس میکنم سربار هستم. برایم جالب است هیچ دارایی از خود ندارم چه کسی باور میکند کل دارایی من یک لب تاپ هست و یک دوربین عکاسی و چند دست لباس بخواهم سفر کنم همه داشتههایم در یک چمدان میگنجد حتی بخواهم به گور بروم این داراییها در گور من هم جا میشود اگرچه به کارم نمیآید.
دیگر نوشتن هم با همه عشقی که با آن دارم برایم دشوار است برای چه بنویسم؟ عدهای میگویند آفرین باریک اله و عدهای هم میگویند از سر عقده است که اینگونه تند بر همه می تازد هیچکدام دیگر سر شوقم نمیآورد هیچکدام تحریکم نمیکند نه توهین بددلان و نه تشویق دوستان. شاید دیگر هیچوقت نقد اقتصادی و سیاسی ننویسم کاش فقط داستان بنویسم و بس.
بنویسم متهم میشوم ننویسم دلمرده میشوم، باشم در عذابم و نبودنم هم که دست خداست که از قرار قصد ندارد حالا حالاها امانتی را که به من سپرده از من بستاند.
آب دادن درخت خرمالوی کنار حیاط این روزها برایم تنها کار مفیدی است که باعث میشود احساس کنم حداقل به درد این موجود زنده میخورم.
سر نماز صبح یک دعا دارم خدایا لطفا هر بلایی سرم میآوری و هر چه از من میگیری در عوض ایمان و صبر به من بده که ناشکری نکنم.
نه قسطها تمام میشود نه کینهها از دلم میرود نه جان از بدنم رخت بر میبندد؛ گناهکارم اما کدام گناه تاوانی اینچنین داشته که از آن بیخبرم، نمیدانم .
دلم هیچ نمیخواهد نه ثروت نه حتی عشق فقط خدا جوابم را بدهد که چرا باید باشم؟ برادرزادههایم بی من هم خوشبخت هستند پس چرا باید باشم؟ یعنی باید باشم تا آن درخت خرمالو بیآب نماند؟
اگر خدا این را خواسته باشد قطعا آن درخت بیش از آنها که دوستشان داشتم با ارزش است و مدتهاست این درخت بهانهای است برای آنکه بدانم بودنم دلیلی دارد. این درخت خرمالو چه رازی در خود نهفته دارد که مادرم نمیتوانست از آن دوری کند که مبادا بیآب بماند و حال من هر شب اندکی آب پای آن میرزم و خوشحالم. مادرم رفت و درخت خرمالو باقی ماند و من که هرگز علاقهای به باغچه و گلدان نداشتم حالا دلخوشیام آب دادن به باغچهای است که در تمام این سالها هرگز به آن توجهی نداشتم میخواهم گل بکارم. گلدان جدید بخرم شاید این موجودات که جز آب هیچ از من نمیخواهند گلی در درونم برویانند که بودنم را معنا بخشد.
مدتهاست عطری از درونم برنخواسته است، تشنهام، آب میخواهم، ایمان میخواهم.
یکشنبه 11 مهر 1395