• پنجشنبه 13 ارديبهشت 1403
  • الخميس 24 شوال 1445
  • Thursday 02 May 2024
سیاسی

اعتراض خاموش

   04 تیر 1397  394

کیاست – وحید ریحانی - نگرش انتقادی به هر پدیده به واقع ثمره ی تلاشِ تاریخیِ تفکر برای تامل در نفس و به دست آوردنِ خودآگاهی است. اما نقد درونماندگار و نفیِ متعیّن مستلزم درگیری و تماسِ اندیشه با واقعیتِ انضمامیِ موضوعِ خود است، و همین امر نیز به تفکر خصلتی تاریخی می بخشد. تاریخ در مقام جمعِ اضداد یا جایی که عین و ذهن، روح و جسم، ضرورت و آزادی، سنت و خلاقیت به هم می رسند؛ تنها عرصه ای است که انسان را در تمامیتِ هستیِ انضمامی اش به معرضِ تماشا می گذارد. در این میان؛ خودکشی، یکی از همان لحظه های تعیین کننده ایست که امر نامتناهی به خود جلوه ی بیرونی می بخشد. کُنشی بکر، حتی در متنِ تکرار خود. خودکشی (مرگِ خود خواسته) همواره یکی از دغدغه های انسان بوده است. در طول تاریخ اندیشمندان بسیاری درباره ی این موضوع تفکر کرده اند و دست به قلم برده اند. خودکشی پدیده ایست که برای پرداختن به مسایل پیرامون آن، به طیف گسترده ای از علوم تخصصی نیاز است. در واقع، پرداختن به کلیتِ پدیده ی خودکشی و شناخت بهتر آن به مطالعه ای میان رشته ای نیاز دارد. با وجود این، در مطالعه ی میان رشته ای مرگ، لازم است که رشته ای تخصصی به عنوان رشته ی اصلی انتخاب شده و از دیگر رشته ها برای تکمیل شناخت استفاده کرد. می توان خودکوشی پژوهی را به دو قسمت علمی و غیرعلمی تقسیم کرد. خودکشی پژوهی علمی، نگاهی بی طرفانه، تبیینی و عینی به پدیده ی خودکشی دارد. در حالی که در خودکشی پژوهی غیرعلمی، نگاهِ هنجاری، ایدئولوژیک و اعتقادی به خودکشی دیده می شود. به عنوان مثال، می توان از رویکردهای انسان شناختی، جامعه شناختی، تاریخی و روان شناختی به عنوان رویکردهای علمی نام برد. رویکرد انسان شناختی و مردم شناختی هم به منشا نگرش به خودکشی توجه دارد و هم به مناسکِ پیرامون خودکشی. رویکرد روان شناختی به بررسیِ جنبه های روانی و فردی (انسانی) درباره ی خودکشی می پردازد. به لحاظ روان شناختی اگر چه تحققِ فناپذیریِ زندگی، بخشی ضروری از وضعیتِ انسانی است، تفاوت های فردی (انسانی) مهمی در نوع نگرش انسان ها وجود دارد.

امروزه مرگ تبدیل به "رخدادی" غیرمنتظره شده است که انسان ها را غافلگیر می کند؛ شاید به این خاطر که فرایند مرگ از جلوی چشمِ همه (حتی خودِ انسانی که دست به خودکشی می زند) پنهان می شود. داروها و صنعت پزشکی، مرگ را تبدیل به رخداد کرده اند. مناسبات پیچیده ی شهری نیز در این امر بی تاثیر نبوده اند. زندگی شهری خالق انواعِ خاصی از امراض و شیوه های مُردن شده است. امروزه در همه جا می خوانیم که تصادف، خودکشی، سکته های قلبی و مغزی مهم ترین عاملِ مرگ و میرها هستند. افزایش تصادف، خودکشی، سکته های قلبی و مغزی در دوران جدید؛ دورانی که همه ی ما به نحوی برگشت ناپذیر جزیی از آن هستیم؛ بی شک محصولِ شهرها و مناسباتِ شهری است. خودکشی و مرگِ بدون درد، آرام تر و رخداد گونه، منجر به پوشیدگیِ مرگ از زندگیِ روزمره ی ما شده است. آنچه قطعی است این است که در دوران کهن به نسبتِ روزگار ما، به شیوه ای آشکارتر و پُربسامدتر سخن از مرگ و مُردن می رفت. ادبیات عامیانه ی آن روزگار بر این امر گواهی می دهد. آنچه مشخص است این است که در مقایسه با اکنون، مرگ در گذشته چندان پوشیده و در پرده نبود، بلکه وجهی فراگیرتر و مانوس تر داشت. امروزه ما با تصویر مرگ روبرو هستیم. تلویزیون، تصاویری از کشته شدگان یا مردگان را از سراسر دنیا مخابره می کند، مردگانی که محصولِ خشونت ها، رخدادهای غیرطبیعی و حوادثِ طبیعی اند. این نوع مواجهه با مرگ (در قالب بازنمایی) مهم ترین نقش را در تقویت حسِ نامیراییِ ما ایفا می کند. تجربه ی با واسطه ی ما از مرگ، به سبب تصویر، برانگیزاننده ی این باور در ماست که مرگ "دور" از ماست و در جایی دیگر یا مجازی رخ می دهد. در حقیقت، پنهان شدن مرگ در زندگی روزمره و انعکاسِ آن در رسانه ها (تلویزیون) در میانه ی هزاران هزار تصویرِ تخدیر کننده ی دیگر (در قالب سریال ها ، سرگرمی ها و ...) بودنِ مرگ را باور نکردنی تر می سازد. آمارِ خودکشی در آمریکا هر 13 دقیقه یک نفر است. خودکشی دهمین علت مرگ در کشور ایالات متحده آمریکا است. تنها در سال 2016 در این کشور حدود 45 هزار (44.965) نفر بر اثر اقدام به خودکشی جان خود را از دست داده اند. بررسی ها از موارد مرگ و میرِ ناشی از خودکشی نشان می دهد که 54 درصد از جان باختگان ناشی از خودکشی در معرض بیماری ها یا آسیب های روانی نبوده اند. به غیر از یک ایالت (نوادا) در بقیه ی ایالات، نرخِ مرگ و میرِ ناشی از خودکشی افزایش قابل توجهی داشته است. این میزان رشد سنی بین 10 تا 75 سال مصداق داشته است. با این حال در سالِ؛ مثلا 2016، تعدادِ جان باختگانِ مرد بر اثر خودکشی 3.53 ٪ برابرِ زنان بود. در بین مردان، بیشترین رشد نرخ خودکشی در میان مردان میانسالِ 45 تا 64 سالِ بود. اما در بینِ زنان بیشترین نرخ خودکشی در میان دخترانِ 10 تا 14 سالِ رخ داده است.

حقیقتِ تلخی که انجمن روان پزشکی آمریکا به مثابه ی متولیِ معنویِ این آسیب اجتماعی ناگزیر از پذیرفتن آن است این که؛ علیرغمِ تلاش های بسیاری که در همه ی زمینه های گوناگون و متکثرِ اجتماعی انجام شده است، اما موفقیتی عینی حاصل نشده است؛ تا جایی که ماریا اوکائندو، رییس این انجمن در اضهار نظری مبهم و غریب می گوید: "مشخص نیست که چرا این نرخ ها در حالِ افزایش است ." در دو دهه ی گذشته (18 سالِ گذشته)، جامعه ی آمریکا در بیش از نیمی از ایالت هایش شاهد افزایش 30 درصدی در نرخ مرگ و میرِ ناشی از خودکشی بوده است. میزان خودکشی در همه ی گروه های سنیِ کشور آمریکا با افزایش عجیبی روبرو است. به طوری که طبق آمارهای موجود، میزان قتل در همین جامعه به مراتب از میزان خودکشی کمتر است. در بین نوجوانان آمریکایی از 0.67درصد در سال 2008 به 1.079درصد در سال 2016 افزایش یافته است. همچنین نرخ خودکشی از 2007 تا ابتدای 2016، در پسران جوان با 31 درصد افزایش و در دختران نیز با 2 برابر افزایش روبرو بوده است. طبق آمارهای مرکز ملی بهداشت و درمان ( NCHS ) و مرکز کنترل بیماری ها ( CDC ) در سال 2014، 42 هزار و 773 نفر در آمریکا خودکشی کرده اند؛ نرخ خودکشی در ایالات متحده طی 15 سالِ اخیر دست کم 25 درصد رشد داشته است. در سال 2009، خودکشی هفتمین علت اصلیِ مرگ در مردان و شانزدهمین در زنان بود؛ اما در سال 2015، خودکشی دومین عامل مرگ در میان جوانان 15 تا 24 سالِ و سومین علت در میان افراد بین 10 تا 14 ساله بود. در سال های 1999 تا 2010، میزان خودکشی در میان سنینِ 35 تا 64 سالِ آمریکا نزدیک به 30 درصد افزایش داشته است و این در حالیست که بیشترین افزایش در مردانِ پنجاه سالِ بود که میزان آن تقریبا 50درصد رشد داشت. مثلا در سال 2014 خودکشی جزء 10 دلیلِ اصلی مرگ در آمریکا بود؛ علاوه بر این، سالانه بیش از 44 هزار شهروندِ آمریکایی در اثر خودکشی جان خود را از دست می دهند و سالانه چیزی نزدیک به 51 میلیارد دلار به سرمایه داریِ مسلط خسارت وارد می کنند.

افزایش نرخ خودکشی می تواند نتیجه ی استعمال و سوء مصرفِ مواد مخدر، محرک، صنعتی، روانگردان، الکل، قرار گیری در معرض خشونت، انزوای اجتماعی، احساسِ طرد شدن، درگیری در روابط اجتماعی، احساس عدمِ حمایت، احساس عدم امنیتِ روانی و افزایشِ نرخ بیکاری باشد. هرگز نمی توان تنها یک دلیل برای خودکشی کردن پیدا کرد. این آمارها نشان دهنده ی کم کاری و ناکامی در میان متولیانِ سیستم های بهداشتِ روانِ جامعه ی آمریکا است. سیستم هایی که باید از لحاظِ آموزشِ متخصصانِ بهداشتِ روان به شکل زیربنایی و عینی با رویکردی پراگماتیستی عمل کنند، و نه منفعلانه. خودکشی تنها یک چالشِ مرتبط با بهداشت روان نیست. همواره شرایط اقتصادی یا وضعیت معیشتی می تواند باعث شود که انسان ها به موقعیتی برسند که در خطر باشند. مجموعه ای از عوامل از جمله وضعیت سلامت جسمی، سلامت روحی، مشکلات شغلی، کمبودها و استفاده از مواد مخدر، محرک و الکل، همه می توانند عوامل مهمی باشند. تاکید بر یک علت در حقیقت نادیده گرفتنِ "انسان" هایی است که به دلایلِ دیگری دست به این کُنشِ بکر یا کُنشِ بی تکرار زده اند. آنچه مسلّم است این که آموزشِ مردم در این مورد که چگونه با فقدانِ چیزی مقابله کنند و یا چگونه بر مشکلاتِ احساسی فائق آیند، در پیشگیری از خودکشی یک ضرورت است. طی این سال ها دولت های آمریکا می کوشیدند تا با کمک گرفتن از سازمان ها و نهادهای گوناگون نرخ خودکشی را در این کشور کاهش دهند. حتی در قانون اساسیِ آمریکا برخی قوانینِ ضد خودکشی یا قوانین ضد خودکشیِ کمکی نیز وجود دارد که در سال های اخیر مورد تجدید نظر نیز واقع شده اند. اما در واقعیتِ عینی، نرخ خودکشی همچنان در سیر صعودی خود و با کمک گرفتن از شرایط و رکودِ بد اقتصادی همچون بیکاری و تورم همبستگیِ مستقیم دارد. در میان ایالات آمریکا و شهر واشنگتن دی سی، کمترین میزان خودکشی در ایالت "دِلآور" صورت گرفته (6درصد) و بیش ترین میزان خودکشی با 58 درصد افزایش در ایالت "داکوتای شمالی" رخ داده است. ایالت "نوادا" یگانه ایالتی است که طبق آمارها میزان خودکشی در آن روندی نزولی را نشان می دهد. نظامیان نیز سهمی 18 درصدی از این آسیب اجتماعی را یدک می کشند. افزایش کلیِ نرخ خودکشی در دو دهه ی گذشته در جامعه ی آمریکا حدود 25 درصد بوده است؛ و این به معنای آن است که از هر 100 هزار آمریکایی ، 16 نفر دست به خودکشی می زنند و این مرگِ خاموش همچنان قربانی می گیرد.

هانری لوفور می گوید؛ زندگی روزمره با آسیب های گوناگونِ اجتماعی اش موضوع مناسبی برای فلسفه است، زیرا فلسفه را از موضوعات سنتی به سمت رویدادهای تکراری و این که هستیِ اجتماعیِ انسان ها چگونه تولید می شود هدایت می کند. وظیفه ی دانش پژوهان یا به عبارتی شفاف تر رسالتِ اینان در زندگی روزمره، یافتن انتقادیِ نوعی الگوی معنادار در زندگیِ روزمره ی انسانِ نوعی است، یعنی در مجموعه ی فعالیت های تکراری، در اشیایی که مدام می خرند و مورد استفاده قرار می دهند، در اخباری که می خوانند، آگهی هایی که می شنوند و می بینند. تجربه ی مرگ از درون زندگی روزمره ی ما به بیرون پرت شده است. ما دیگر مردگانِ خود را نمی بینیم. گورستان ها، سردخانه ها و غسالخانه ها از جلوی چشمان ما دور شده اند. در حقیقت، ما مردگان واقعی را نمی بینیم، بلکه آن چیزی که می بینیم بازنماییِ مردگان در تصاویر تلویزیونی است. گونه ای تقابلِ مبادله ی نمادین و مرگ. مفهوم مرگ اکنون به جای این که جزء ملازم اعتقادات جامعه باشد از جامعه بیرون رانده شده، انکار، محو و طرد شده است. در جوامع توسعه یافته و مدرن از مرگ به مثابه ی حقیقت یا مادیتی زیست شناختی سخن به میان می آید که در آن مرده ها کاملا از زنده ها جدا می شوند؛ بر خلاف جوامع توسعه نیافته که مرگ برای آنان مناسبتی اجتماعی و به گونه ای پارادوکسیکال، بیش تر حقیقتی مادی است؛ چرا که هم از آن آگاهند و هم با شکلی از آن سر و کار دارند. مردگان طی فرایندی شبه بوروکراتیک، سریعا از مناظر عمومی جمع آوری و به دورترین مناطق بیرون از شهر برده می شوند و به دست کارگرانی حرفه ای و مخصوص، مهیای خاکسپاری و به گونه ای پوشیده دفن می شوند. در خانواده؛ والدین تا می توانند کودکان را از گفتنِ واژه ی "مرگ" بر حذر می دارند، و به بهانه ی تاثیرات بدِ روانی سعی می کنند فرزندان را از کنارِ مردگان دور کنند. در گذشته، مرگ به گونه ای تجسد یافته و ملموس در زندگی روزمره ی انسان ها حضور داشت. گورستان ها درون شهرها بود و انسان ها می توانستند رفته گان را تجربه کنند. از سویی دیگر، در دوران کهن، انسان ها امکانات ناچیزی برای تسکین و درمانِ دردهای خود داشتند و فرایند بیماری های آنان تا مرگ به وسیله ی داروهای تسکین بخش یا اتاق های پنهان و مجهز در زوایایِ غریب بیمارستان ها ناپدید نمی شد. انسان ها در میان خانواده، اقوام و نزدیکان خویش درد و رنجِ پیش از مرگ را تحمل می کردند و اطرافیان شاهد دردهای آنها بودند. امروزه انسان ها به "یکباره" می میرند و در عین حال با طولانی تر شدن زندگی، مرگ نیز به تاخیر می افتد. در این حالت، دیگر منظره ی مرگ و انسانِ بی جان امری عادی و پیش پا افتاده نیست. دنیای جدید با ساختن این باور که مرگ برای پیری است، در حقیقت تجربه ی مرگ را هم به مثابه ی تجربه ای عینی کاهش داده است و هم به مثابه ی تجربه ای ذهنی. انسان ها دیگر تا جوانند و از متوسط عمر دور هستند، به مرگ نمی اندیشند؛ اگر هم بیندیشند، اندیشه ی آن ها اَشکال فانتزی پیدا می کند. نااندیشیدن به مرگ کاملا مبتنی است برتسلطِ تکنولوژیکِ سرمایه داری بر واقعیت با بهره گیری از دستاوردهای مبهوت کننده ی علوم طبیعی جدید. مرگ در نظر پیشینیان، اسطوره ای بود برای دردها ، فقدان ها و ندانسته های آن ها پاسخی آرامش بخش دست و پا می کرد. علم مدرن و مدرنیته با صورت بندیِ جهان بینیِ تازه ای درباره ی منشا حیات و چگونگی کارکرد آن و نیز کاستن بسیاری از دردها و فقدان ها، مفهوم مرگ را تغییر داده و نیاز به اندیشیدن به " آخر " را کمرنگ ساخته است. تغییرِ نوع زندگی انسان ها در طول تاریخ، بینش آن ها را نسبت به مرگ تغییر داده است. این به آن معناست که تجربه ی مرگ به عنوان یکی از عناصر زندگی روزمره از منطق حاکم بر کلیت زندگی روزمره پیروی می کند. در این حالت، اگر یکی از مهم ترین دغدغه های مطالعات انتقادیِ فرهنگی را فهمِ سویه های "سلطه" در لایه های پنهان کنش های روزمره بدانیم، توجه به ایدئولوژی های مستتر در نوع تجربه ی مرگ، یکی از وظایف نگاهِ مطالعات انتقادی فرهنگی به این عنصر مهم در متن زندگی روزمره است. منطق زندگی روزمره به تجربه ی مرگ نیز نفوذ کرده است. بهشت زهرا نمونه ی عالی این چیرگی است. بهشت زهرا به عنوان تجسد مکانیِ تجربه ی مرگ، بر اساس منطق حاکم بر تمام عناصر زندگی روزمره ی مدرن عمل می کند. روزانه صدها جسم بی جان را به صورت رایانه ای ثبت می کند و با بهره گیری از مکانیسم منظمِ آمبولانس، سردخانه، غسل، کفن، روحانیون متصدی نماز میت و قبرهای از قبل آماده شده، نظمِ حاکم بر سیستم را تا لحظات آخرِ بودگیِ انسانِ روی زمین، حتی بر جسم بی جان او تحمیل می کنند. نکته ی جالب این است که بهشت زهرا در جامعه ی ایران یکی از منظم ترین ادارات است.

بوروکراسی در آن جا بهتر از هر اداره و وزارتخانه ای عمل می کند و مراجعان معمولا راضی اند. شاید چون انتخاب دیگری در کار نیست. هدف مشخص است و نیازی به پارتی بازی نیست. در بهشت زهرا همه می دانند چه کاری باید انجام دهند و تا پایان مسیر، کارها مشخص است. انضباط بر بدن هایی صامت اِعمال می شود و برای همین مشکلی درست نمی کنند. کسی از آن ها به دنبال پارتی بازی برای راه افتادن کارهایش نیست. توی صف نمی زند. رشوه نمی دهد. اعتراض نمی کند و ... همراهان متوفی نیز آن قدر درگیرند که تواناییِ اخلال در نظم حاکم بر سیستم را ندارند. در حقیقت، بهشت زهرا اتوپیایِ ادارات ماست. اگر در اغلب شهرهای ما گونه ای سازمانِ عقلانیِ کاریزماتیک یا سنتی و محافظه کار حاکم است، در بهشت زهرا عقلانیتِ معطوف به هدف، به بهترین نحو جلوه گر می شود. در این میان، آنچه در بهشت زهرا بازتولید می شود بیش از آن که احساس ترس از مرگ، ایمان به خدا و ... باشد، بازتولیدِ قدرتِ نهادهای متصدی مرگ، کفن، دفن و نظام پزشکی است. ارجاع علت مرگ از سوی بازماندگان به عاملی پزشکی / درمانی و دور شدن از پایان عمر به مثابه ی علتی خودبنیاد که در گذشته مورد قبول بود، از دیگر جلوه های قدرت گفتمان نظام پزشکی است. تکنولوژی مدرن، تجربه ی مرگ را نیز همچون دیگر عناصر زندگی روزمره در بر گرفته و سیستم و قوانینِ اقتصاد (به مثابه ی زیربنای جامعه) بر این تجربه هجوم آورده است. این گونه القا می شود که صنعت پزشکی می تواند جلوی مرگ انسان را بگیرد. اقتصاد، این بار در هیات صنعت پزشکی از ترسِ انسان ها از مرگ بهره می بَرد و با استفاده از تبلیغات به واقع اقتصادی (و به ظاهر پزشکی) فوبیای مرگ را به گونه ای دروغین تشدید می کند. در حقیقت، این فوبیای کاذب است که جایگاهِ پزشکی و بیمارستان را در زندگیِ روزمره ی بورژوازی تا این حد ارتقا بخشیده است. از نظر میشل فوکو، همان گونه که دیوانگی موضوع علم روان پزشکی شد، مرگ نیز به علم پزشکی جهتی تازه بخشید. سوژه ی پزشک در برابرِ ابژه ی بیمار قرار گرفت و بدن انسان بعد از مرگ تبدیل به موضوعی تجربی شد. در این راستا، مرگ سرآغازِ تکوینِ معرفت به شمار می رفت. همواره این گونه تصویر می شود که پزشکان می توانند مرگ را به تاخیر بیندازند، در حالی که آن ها تنها قادر به حفظِ مصنوعیِ حیات اند. همان گونه که هانس گئورگ گادامر می نویسد؛ "پزشکان با طولانی تر کردن مصنوعی حیات در حقیقت به طولانی تر کردن مرگ دست می زنند ." بی تردید ذکر این نکته ها به معنای نفی خدمات پزشکی به انسان ها نیست، بلکه بر این مساله تاکید دارد که چگونه گفتمان پزشکی در زندگی روزمره ی جدید تا بدین حد قدرت یافته و انسان ها را به خود وابسته کرده است. قدرتی که ناشی از مجموعه ی روابطِ گفتمانیِ حاکم بر مجموعه ی مناسباتِ اجتماعیِ انسان ها در زمینه ی واقعیتِ مرگ در متن جامعه ی امروز است. نظام تمای، در تجربه ی مرگ نیز بازتولید می شود. به عبارت دیگر، انسان ها از طریق نوعی کنش و تجربه ی منجر به مرگشان خود را از دیگران متمایز می کنند. آن ها در حقیقت با بهره گیری از مناسبات مرگ به کسب منزلت اجتماعی و تعیین طبقه ی خویش دست می زنند. از سویی دیگر، تجربه ی مرگ به سمت یکسان شدگی، گونه ای همسانی ناب و غیرِسیاسی شدن پیش رفته است. در حقیقت، می توان گفت که مراسم عزاداری معمولا به طور صوری (فرمال) و غیرسیاسی برگزار می شود و ما با نوعی "صنعت ختم سازی" مواجه هستیم. از مسجد تا واعظ با تعرفه های از پیش تعیین شده، در زمان های مشخص و دقیق، سخن ها و اشعار یکسان و همشکلی را ایراد می کنند و شخصیت متوفی و خانواده ی او اساسا برایشان اهمیت چندانی ندارد. این یکسان شدگی؛ شاید، بازتابِ زیستِ همسان شده ی طبقه ی متوسط شهری در جامعه ی ایران است که بی شک محصولِ نظام مصرفیِ اقتصادی و فرهنگیِ نئولیبرالیسمِ ایرانی ست. خواندنِ حجمِ زیادی از نام های خانوادگی در پایان مراسم سوگواری از سوی واعظان، در حقیقت حدِ اعتلایِ ساختارِ تقلیل یافته به فرم در این گونه مراسم است. اسامی ای که امروزه در همه جا و به گونه ای بی ارجاع حضور دارند و همه به دنبالِ ثبت شدنِ آن ها در جایی هستند، حتی روی آگهی های تسلیت.

نظر دادن

تمام اطلاعات علامت گذاری شده با * را وارد نمایید. کدهای HTML مجاز نمی باشد.

پربازدیدترین اخبار

آخرین اخبار

  • کل اخبار
  • اجتماعی
  • اقتصادی
  • سیاسی
  • فرهنگی

به ما اطمینان کنید

چون بر این رواق پنداری در خور عرضه شود و گونه ای سخن به میان آید که همه را نیک آید، پس بایستی آن عرضه را ثواب گرفت و چون محتسب بر احوال خود باشی، چراغ هدایت برگرفته ای و بدان راه ها که نا امن است، توانی گذر کردن. پس ابتدایی را محتسب و انتهایی را محتسب و همه و همه چون حساب کار خود گیرند، فعل نیک به انجام رسد، که حق نیز نیک بر احوال واقف است.

ما را دنبال کنید

اوقات شرعی

اذان صبح
طلوع خورشید
اذان ظهر
غروب خورشید
اذان مغرب

اطلاعات تماس